رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

خوشمزگیهای رادین

نفسم سلام.امروز بیست و یک بهمن ماهه و شما هشت روزی میشه که وارد هفدهمین ماه از زندگی قشنگت شدی.عزیزم اخلاقت حسابی بزرگ شده و عاقل شدی.اینقدر خوشمزه شدی که این روزها هر کی میبیندت ذوق مرگ میشه.مثلا پنج شنبه مهبد با مامانش اومدن پیش شما.مامان مهبد زنگ زد به مینا جون و گوشیو رو بلند گو گذاشت .مینا جون اینقدر ذوق شما رو داشت که اگه خودم با چشمای خودم ندیده بودم فکر میکردم خاله یکتا مبالغه میکنه.آخه اینقدر خوش اخلاقی که خودتو تو دل همه جا میکنی. جمعه هم رایان با مامانش یه یک ساعتی اومدن پیش شما.رادین شما همه اسباب بازیهاتو به رایان میدادی و خیلی باهاش مهربون بودی.خاله مهرنوش شیفته اخلاقت شده بود. خلاصه دیگه برات بگم که این روزها مامان جو...
21 بهمن 1392

رادین پس کی خوب میشی...

پسرم حالم خیلی گرفته .الان زنگ زدم به مامان جون .گفت کلی سرفه کردی و بالا آوردی.الهی برات بمیرم . رادینم فقط چهار روز دیگه مونده که شانزده ماهگی  شما گل پسرم تموم بشه .عزیزم روزها داره خیلی سریع میگذره و من همینطور که بارها گفتم از این بابت خوشحالم.آخه هر چی میگذره شما بزرگتر میشی و خوشمزگیهات بیشتر میشه. الان شش روزی میشه که مریضی و بد جور سرما خوردی.نفسم!دو شب را کامل تا صبح بیدار بودی و گریه میکردی.شبها خونه بابا جون همه تلاش میکردن شما رو آروم کنن ولی متاسفانه فایده ای نداشت.اگرم یه کوچولو تو بغل بابا جون آروم میشدی دوباره بعد از چند دقیقه شروع می کردی .رادین نمیدونی من چقدر عذاب کشیدم و نگرانت بودم. مامان گلی پا به پای شما...
9 بهمن 1392

خبر خبر دارم خبر...

رادینم امروز مامانی خیلی خوشحاله.اول که صبح مامان جون گفت شما صبحانتو خوردی و منو خیلی خوشحال کرد.قبل از ظهر هم با یه تماس تلفنی یه خبر خیلی خوب بهم رسید که در پوست خودم نمی گنجم و حسابی ذوق زده ام .آخه خیلی خبر غیر منتظره ای بود.یه مدت دیگه اینجا مینویسمش.البته نمیدونم طاقت بیارم یا نه .الان هم با دوستامون همه رفته بودیم ناهار بیرون و کلی بهمون خوش گذشت و خندیدیم.عزیزم کاش شما هم باهامون بودی و یه کم اذیت می کردی و نمیگذاشتی مامان ناهار بخوره. عشق من عاشقتم. ...
2 بهمن 1392

ووروجک مامان

ووروجکم !امروز سی دی ماه هستش .دیروز تولد حضرت محمد و امام جعفر صادق بود.نفسم این دومین سالی هستش که تو ی وبلاگت این مطلب رو مینویسم.رادین دو سال پیش توی یه همچین روزی مامان گلی آزمایش داد و فهمید شما اومدی تو ی دلش.بعدشم با بابایی به خاطر داشتن شما شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامان جونها. عزیزم همه از اینکه شما اومده بودی توی دل مامان خوشحال بودن .پسرم بابایی قصد داشت دیشب منو سورپرایز کنه و با هدیه و شیرینی بیاد خونه ولی از اونجایی که هوا برفی بود هر چی تلاش میکرد که به یه بهانه ای از خونه بره بیرون با مخالفت من روبرو میشد.آخه خیابونها لیز بود و من میترسیدم که یه اتفاقی بیفته.خلاصه آخر شب بود که بابایی گفت همه چیزایی که میگفته الکی بو...
30 دی 1392
1